کد مطلب:235159 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:370

دغدغه های هارون
تاریخ سپری می شد و حوادث و رخدادهایی را در این سو و آن سو، در دنیای مردم

شعله ور می ساخت. و روزها همچون امواج رودی كه به سوی نقطه ای در حركتند، پیوسته می گذشت. هارون در بغداد، پایتخت مشرق زمین، بر مسند خلافت تكیه زد و افسار روزگار را در دست گرفت... او می كوشید روزگار را به سمت و سویی بكشاند كه او می خواست. ولی تاریخ، خودداری می كرد. هارون نشسته بود و در اندیشه ی تدبیر امور بود و نشانه های تحمل چیزی فراتر از طاقت خویش، در چهره ی درهم كشیده اش نمایان بود. گویی او با سرنوشتی به ستیز درآمده كه راه گریزی از آن نیست... و اگر دست سرنوشت برای انسان چنین رقم می زد كه در آن شب در میان قصر گشتی بزند، با چشمان خویش می دید كه انسان چگونه با تمامی قدرت خویش برای تغییر مسیر تاریخ می كوشد. اینك، این هارون است كه موجی از بی خوابی خانمان برانداز، او را در برگرفته است... بی خوابی ای كه رویارویی با آن سفر كردن در آبهای دجله و قدم زدن در كاخ های برمكیان و سركشیدن جام های لذت و عیش و



[ صفحه 12]



نوش، امكان نداشت... برمكیان تا ابد سرنگون شده بودند و هارون الرشید همچنان به ندای آن شب های خونین گوش فرامی داد. مرضی سرتاسر وجودش را به تصرف درآورده بود كه درمانی نداشت! و دغدغه ی بیم بر قلمرو حكومت پهناورش كه از سمرقند تا حدود آفریقا امتداد یافته بود، بر او چیره گشته بود و همچنان ابرهای مسافر در آن سرزمین پهناور می بارید تا پس از مدتی سیل انبوه زر و سیم را بر او سرازیر سازد. هارون تا فرق سر در دریای بیكران لذائذ غرق شده بود. گویی او همان عاد است كه می خواست بهشت خویش را بر روی زمین بنا نهد! ولی امشب چه شده است كه ذهن او مشوش و پریشان است و هزاران فكر موهوم همچون خوك هایی وحشی بر سرش حمله ور شده اند؟! به نگهبانی كه همچون مجسمه ایستاده بود، اشاره كرد و گفت: - اصمعی را صدا بزنید! دیری نپایید كه اصمعی آمد و نزدیك هارون نشست. اصمعی فهمید كه هارون با دغدغه ها و دل مشغولی هایی در اعماق جانش در ستیز است... دغدغه هایی پایان ناپذیر!... انتظار به طول انجامید... هستی بشر چه سخت تغییرپذیر است... آن خون های پاك و زلالی كه در چهره اش موج می زد، كجا بود؟ آن درخشش گلگون از چهره اش رخت بربسته بود و زردفامی، مردی را دربر گرفت كه به سوی گور خویش گام برمی داشت.



[ صفحه 13]



امپراتور بزرگ مشرق زمین، با بی تابی گفت:

- آیا دوست داری محمد و عبدالله را ببینی. [1] .

- آری، امیرمؤمنان! دوست دارم آنان را ببینم. اصمعی این را گفت و سعی كرد برخیزد. رشید من من كرد و گفت: - اصمعی! سرجایت بنشین... آنان خواهند آمد. با اشاره ای كوچك نگهبان حركت كرد تا فرزندانش را فرابخواند. اصمعی پس از اینكه محمد و عبدالله حاضر شدند، با چرب زبانی ادیبانه ای لب به سخن گشود، چرا كه او می دانست چگونه در جان پادشاهان و امیران رخنه كند. رشید در حالی كه پاسی از شب سپری شده بود، پرسید: - آن دو را چگونه دیدی؟ من كسی را باهوش تر و با ذكاوت تر از آنان ندیده ام. خداوند آنان را ماندگار سازد و رأفت آنان را شامل حال امت نماید. هارون الرشید، فرزندانش را به سینه چسبانید، ولی در اعماق جانش اشكی سوزناك را پنهان ساخت... و انتظار و چشم به راهی دوباره بازگشت و امین و مأمون همچون كسانی كه می خواهند مجلسی شاهانه را ترك كنند و هركس آنان را می دید ولایتعهدی آن دو به او الهام می شد، برخاستند و



[ صفحه 14]



مجلس را ترك كردند. تصاویری دیرینه در ذهن اصمعی تداعی شد... دیدار نخستین خویش را با هارون در سال ها پیش به یاد آورد... فضل برمكی در آن روزگار، مردی صاحب نفوذ در دربار سلاطین بود. ولی امان از گردش گردونه ی روزگار! اینك این هارون است كه با شكافتن امواج لذت ها و خوشی ها نگرانی از آینده ی تاج و تختش بر او چیره گشته است و پیشگویی مرد از فرزندان محمد در تعقیب اوست... كاخ های سر به فلك كشیده، ویران خواهد شد و دجله به نهری از خون مبدل خواهد گردید. اینك هارون در برابر سرنوشتی مبهم، عاجز و ناتوان قرار گرفته بود... اصمعی به یاد آن شب وحشتناكی افتاد كه سر بریده ی جعفر برمكی را دیده بود... همچنان چهره ی نابسامان هارون همچون حیوانی وحشی و درنده او را می ترساند... شب وحشتناكی بود... كلمات سرشار، تمام وجودش را به آتش كشید. - اصمعی! به نزد خانواده ات برگرد! و در حالی كه عقب عقب به سمت در می رفت و از برابر «برذونه» گذر می كرد، پاهایش دیگر یارای راه رفتن نداشت. ولی هنگامی كه در میانه ی راه این مسأله را به خاطر آورد، دیگر بازنگشت. چرا كه بازداشت شد و به جعفر ملحق گردید... در این هنگام بود كه راز ایستادن سندی بن شاهك در كنار پل رصافه در



[ صفحه 15]



آن صبحگاه ابری را دریافت... او چنین تصور كرد كه بغداد در آن برهه ی پرهیجان خواهد شورید. چرا كه برمكیان آن قدر احمق نبودند كه اموال خویش را بجا یا نابجا سرازیر كنند. ولی همه چیز به حالت طبیعی خود بازگشت و مأموران زیر پل رصافه پنهان شدند و آب دجله همچون صدها سال پیش بر روی هم به تلاطم درآمدند. حتی جسد جعفر كه یكسال كامل از دیدگان مخفی بود، به خاكستری مبدل گردیده بود كه بادها...

بادهای تاریخ، آن را پراكنده می ساختند. [2] .

دغدغه های هارون، كه خواب را از دیدگانش ربوده بود، در خطر آن مرد علوی تجسم می یافت... این آوارگان از بیش از یك قرن پیش در اندیشه ی انقلاب بوده اند... و هر جایی كه یك علوی پای می گذاشت، آتش



[ صفحه 16]



انقلاب شعله ور می شد و رؤیای آزادی درخشش می یافت. هارون الرشید همچون كسی كه با خود سخن می گوید، با بی تابی گفت: - ای اصمعی! اگر میان آن دو، (امین و مأمون) دشمنی و كینه ای درافتد و به خونریزی بینجامد تا آنجا كه بسیاری از زندگان آرزو كنند كه ای كاش مرده بودند، تو چه می كنی؟ اصمعی این كلمات پیچیده را برای خود تكرار كرد و در حالی كه از شنیدن این سخنان شگفت زده شده بود، فریاد زد: - ای امیرمؤمنان! آیا این خبر پیشگویی منجمی است. هارون در حالی كه اندوه و ناامیدی در دیدگانش موج می زد گفت: - بلكه پیشگویی اوصیا... به نقل از پیامبران است! اصمعی دریافت كه هارون به تمامی گفته های موسی بن جعفر ایمان دارد. هارون سر به زیر افكند و به فكر فرورفت. سپس همچون كسی كه برای تغییر مسیر سرنوشت می كوشد سرش را بالا آورد و به نگهبان نزدیكش اشاره كرد: - عباسی [وزیر خویش] را به نزد من بخوانید! دیری نپایید كه فضل بن ربیع همان كسی كه مجد و شكوه او را بر رؤیاهای زبیده [همسر هارون] و نابودی برمكیان بنا نهاده بود، در برابر خود دید. هارون الرشید پیش از آنكه او بر جای خود بنشیند گفت:



[ صفحه 17]



- تو محمد و عبدالله را می شناسی... عبدالله بزرگ تر است و دوراندیشی و زیركی منصور را دارد. ولی محمد غرق در لذت و خوشگذرانی است و اگر زمام حكومت را در دست بگیرد، این سرزمین پهناور تباه خواهد گردید و مجد و شكوهی كه بنا كرده ام بر باد خواهد رفت. فضل كه می دانست چگونه بر عقل هارون چیره شود گفت: - ای امیرمؤمنان! این مسأله ی بسیار پر مخاطره ای است. لغزش در این مسأله نابخشودنی است و سخن گفتن در مورد آن مجال دیگری را طلب می كند. اصمعی برخاست تا در كنجی دور از زوایای آن كاخ سر به فلك كشیده بنشیند. در حالی كه آن دو همچنان برای آینده ی روزگار نقشه می كشیدند. فضل گفت: - سرورم! فراموش نكنید كه مادر او عرب و هاشمی است... و هیچ زنی در اصالت و بزرگی یارای رقابت با او را ندارد... و سفاح با وجودی كه كوچك تر از برادرش منصور بود، ولی چون مادرش عرب بود و مادر منصور، زنی بربری بود زمام حكومت را پیش از برادرش در دست گرفت و مردم بغداد و فرماندهان ارتش و عرب ها كسی را با امین برابر نمی دانند. - پس مأمون چه می شود؟! - او باید پس از برادرش به خلافت برسد! - مین در اندیشه ی دور ساختن او از حكومت و سپردن ولایتعهدی به فرد دیگری است... او با چشم خود دیده است كه ما چگونه پیمان شكنی



[ صفحه 18]



می كنیم! - ولی سرورم! من چنین فكری نمی كنم. چرا كه پیمان ما درون خانه ی كعبه جای دارد و كسی جرأت ندارد پیمان هارون الرشید را نقض نماید. هارون نیز از شدت بی خوابی خاموش شد و ناگاه چشمش متوجه آسمان شد و دید كه نور سپیده دم ظلمت فضا را می شكافد... و شهرزاد نیز از گفتن سخن مباح دم فروبست. [3] .



[ صفحه 19]




[1] اخبارالطوال، دينوري، ص 388.

[2] يحيي بن خالد برمكي، وزير هارون الرشيد، از سال 177 ه تا 187 ه كه در آنچه در تاريخ به براندازي و شكست برمكيان مشهور است، جان سپرد و به شكل وحشتناكي كشته شد و جسدش را به دو نيم كردند و هر نيمه ي بدنش را بر پلي از پل هاي بغداد به دار آويختند و پس از گذشت چندين سال، جسد او را به آتش كشيدند. و همچنان اين حادثه سؤالات بسياري را برانگيخته است. عليه (خواهر هارون الرشيد) همين سؤال را از برادرش پرسيد و هارون نيز پاسخ داد: اگر مي دانستم پيراهنم دليل اين واقعه را مي داند آن را پاره پاره مي كردم. تاريخ طبري، ج 8، ص 287، تاريخ ابن اثير، ج 6 ص 175، الوزراء و الكتاب، ص 189 و اصمعي كه از حوادث رخ داده مطلع بود، از سوي هارون الرشيد فراخوانده شد كه به نظر مي رسيد اقدامي محتاطانه بوده است.

[3] مباحث ميان آن دو تا سپيده دم طول كشيد. اخبارالطوال، ص 389.